هوش مصنوعی:
این شعر عرفانی و فلسفی از بیدل دهلوی، به مفاهیمی مانند جنون عشق، وحدت وجود، حیرت و تأمل در هستی، و رابطهی عاشق و معشوق میپردازد. شاعر با استفاده از تصاویر زیبا و نمادین (مانند آیینه، شبنم، صبح، و...) حالات روحی و عرفانی خود را بیان میکند و بر بی�ثباتی دنیا و اهمیت گذر از خود تأکید دارد.
رده سنی:
18+
مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی موجود در شعر نیاز به درک و تجربهی بالایی دارد و ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل هضم نباشد. همچنین، استفاده از نمادها و استعارههای پیچیده، فهم شعر را برای سنین پایینتر دشوار میکند.
غزل شمارهٔ ۵۲۶
شوکت شاهیام از فیض جنون در قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشتزده را جوشنفسگرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان، امت آشفتگیایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینیکه نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔگوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگگلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایانگشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر همنزند
گر بداند که تماشا چهقدر مغتنم است
حسن بیمشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید
رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است
میچکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد حال من آیینهٔ نقش قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشتزده را جوشنفسگرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان، امت آشفتگیایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینیکه نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔگوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگگلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایانگشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر همنزند
گر بداند که تماشا چهقدر مغتنم است
حسن بیمشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید
رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است
میچکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد حال من آیینهٔ نقش قدم است
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.