هوش مصنوعی:
متن درباره عشقی نافرجام و دردناک است که فردی به دلیل عشق به شخصی دیگر دچار رنج و حسرت شده است. اطرافیان او را نصیحت میکنند که از این عشق دست بردارد، اما او تسلیم نمیشود و به عشق خود پایبند میماند. در نهایت، معشوق او از این موضوع آگاه میشود و با او روبرو میشود، اما واکنش او نشاندهنده بیتفاوتی یا ناراحتی است. متن با بیان احساسات عمیق و تصاویر شاعرانه، درد عشق یکطرفه و ناکام را به تصویر میکشد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عاطفی و عرفانی است که درک آن برای سنین پایینتر دشوار است. همچنین، استفاده از زبان ادبی و استعارههای پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوان نامفهوم باشد.
حکایت شمارهٔ ۴
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه لقمهای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. باری به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.
بنالید و گفت
جنگ جویان به زور پنجه و کتف
دشمنان را کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خویشتن باشی
عشق باز دروغ زن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن
شرط یاری است در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست رفتهای میگفت
تا تو را قدر خویشتن باشد
پیش چشمت چه قدر من باشد
آوردهاند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت مینماید خوش طبع و شیرین زبان و سخن های لطیف میگوید و نکته های بدیع ازو میشنوند و چنین معلوم همیشود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب به جانب او راند چون دید که نزدیک او عزم دارد بگریست و گفت:
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی ا ب ت ندانی
و گفت عجبست با وجوت که وجود من بماند
تو بگفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم
بنالید و گفت
جنگ جویان به زور پنجه و کتف
دشمنان را کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خویشتن باشی
عشق باز دروغ زن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن
شرط یاری است در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست رفتهای میگفت
تا تو را قدر خویشتن باشد
پیش چشمت چه قدر من باشد
آوردهاند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت مینماید خوش طبع و شیرین زبان و سخن های لطیف میگوید و نکته های بدیع ازو میشنوند و چنین معلوم همیشود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب به جانب او راند چون دید که نزدیک او عزم دارد بگریست و گفت:
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی ا ب ت ندانی
و گفت عجبست با وجوت که وجود من بماند
تو بگفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.