۳۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳۹

مَگَردان رویِ خود ای دیده رویَم
به من بِنْگَر که تا از تو بِرویَم

سَبویِ جسمم از چَشمه‌ات پُرآب است
مَکُن ای سَنگ دل مَشْکَن سَبویَم

تو جویاییّ و من جویان تَر از تو
کِه داند تو چه جویی من چه جویَم؟

همین دانَم که از بویِ گُلِ تو
مِثالِ گُل قَبا در خونْ بِشویَم

مَنَم ضَرّاب و عشقَت چون تَرازو
ازین خاموشِ گویا چند گویم

زِهی مُشکل که تو خود سو نداری
وَ من در جُستنِ تو سو به سویَم

تو اَنْدَر هیچ کویی دَرنگُنجی
وَ من اَنْدَر پِیِ تو کو به کویَم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.