۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷۱

باز با طرزتکلف آشنا می‌بینمت
جام در دست ز عرقهای حیا می‌بینمت

سرمه درکار زبان‌کردی ز مژگان شرم دار
چند روزی شدکه من پر بیصدا می‌بینمت

اینقدر دام تأمل خاکساریهای کیست
بیشتر میل نگه درپیش پا می‌بینمت

خون مشتاقان قدح‌پیمای نومیدی مباد
گردشی در ساغررنگ حنا می‌بینمت

همچو مژگان‌طور نازت یک‌قلم برگشته‌است
بی‌بلایی نیستی هرچند وامی‌بینمت

اشکها را بر سر مژگان چه‌فرصت چیدن‌است
یک نفس بنشین دمی دیگرکجا می‌بینمت

شمع را بی‌شعله سامان نظر پیداست چیست
کور می‌گردم دمی‌کز خود جدا می‌بینمت

رفته‌ام از خویش و حسرت دیده‌بان بیخودیست
هرکجا باشم همان رو بر قفا می‌بینمت

بیدل اشغال خطا را مایهٔ دانش مگیر
صرف لغزش چون قلم سرتا به‌پا می‌بینمت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.