۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱۳

یأس‌فرسای تغافل دل ناشاد مباد
بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد

عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست
یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد

پرگشودن ز اسیران محبت ستم است
ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد

عاشق از جان‌کنی حکم وفا غافل نیست
نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد

همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم
آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد

صور در پردهٔ نومیدی دل خوابیده است
یارب این فتنه نوا قابل فریاد مباد

در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد

نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی‌ست
خاک این باد به جز در دهن باد مباد

های و هویی‌که نواسنج خرابات دل است
سر به هم کوفتن سبحهٔ زهاد مباد

صبح وشام‌، ازنفس سرد، غرض جویی چند
باد بادی‌ست به عالم ‌که چنین باد مباد

حیف همت‌ که‌ کسی چشم به عبرت دوزد
انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد

شبخون خط پرگار به مرکز مبرید
هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد

حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل
صبر زحمتکش اندیشهٔ بیداد مباد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.