۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱۷

سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد

راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد

یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن
گردون می‌ام به ساغر اشک باب داد

اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز می‌توان به قیامت حساب داد

بر موج آفتی‌ که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد

سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد

وقت ترحم است‌کنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد

یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد

تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمی‌توان به کف آفتاب داد

انجام کار باده ‌کشان جز خمار نیست
خمیازه‌های جام می‌ام این شراب داد

‌ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.