۲۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۶

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد

این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد

ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن
خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد

سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار
کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد

بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حیا بندد

نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن
آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد

در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت
ابرام تمنایی بر دست دعا بندد

زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات
دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد

تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست
کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگی ما را
گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم
چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.