۴۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۸۷

عِشوه دادَسْتی که من در‌‌ بی‌وَفایی نیستم
بَسْ کُن آخِر بَسْ کُن آخِر روستایی نیستم

چون جُدا کردی به خَنْجَر عاشقان را بَند بَند
چون مرا گویی که دربَندِ جُدایی نیستم؟

من یکی کوهَم زِ آهنْ در میانِ عاشقان
من زِ هر بادی نگردم من هوایی نیستم

من چو آب و روغَنَم هرگز نیامیزم به کَس
زان که من جانِ غَریبَم این سَرایی نیستم

ای در اندیشه فرورفته که آوَه چون کُنم؟
خود بگو من کَدخُدایم من خدایی نیستم

من نگویم چون کُنم دریا مرا تا چون بَرَد
غَرقه‌‌‌‌اَم در بَحْر و دربَندِ سَقایی نیستم

در غَمِ آنَم که او خود را نمِایَد‌‌ بی‌حِجاب
هیچ اَنْدَربَندِ خویش و خودنِمایی نیستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.