هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از حالات روحی و احساسی خود سخن میگوید. او از عشق، مستی، و دوری از معشوق شکایت میکند و از حالات مختلف روحی و جسمی خود مانند مستی، رنج، و شور عشق صحبت میکند. شاعر همچنین از مفاهیم عرفانی و مذهبی مانند قیامت و موسی و فرعون نیز استفاده میکند تا احساسات خود را بیان کند.
رده سنی:
16+
این متن شامل مفاهیم عمیق عرفانی و احساسی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم پیچیدهتر مانند قیامت و عشق عرفانی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد.
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خوردهست عَجَب دوش که من مَخْمورم؟
یا نَمَکدان کِه دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شِکَنَم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بِکُنم مَعْذورم
بویِ جان هر نَفَسی از لَبِ من میآید
تا شِکایَت نکُند جانْ که زِ جانانْ دورَم
گَر نَهی تو لَبِ خود بر لَبِ منْ مَست شَوی
آزمون کُن که نه کمتر زِ میِ انگورم
ساقیا آب دَرانداز مرا تا گَردن
زان که اندیشه چو زَنبور بُوَد من عورَم
شبْ گَهِ خواب ازین خِرقه بُرون میآیم
صُبح بیدار شَوَم باز دَرو مَحْشورم
هین که دَجّال بِیامَد بِگُشا راهِ مسیح
هین که شُد روزِ قیامَت بِزَن آن ناقورم
گَر به هوش است خِرَد رو جِگَرش را خون کُن
وَرْنه پارهست دِلَم پاره کُن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهُده بر باد دَهَد
ساقی آمد به خَرابیِّ تَنِ مَعْمورم
روز و شب حاملِ میْ گشته که گویی قَدَحَم
بیکَمَر چُست میان بَسته که گویی مورم
سویِ خُم آمده ساغَر که بِکُن تیمارم
خُمْ سَرِ خویش گرفتهست که من رَنجورم
ما همه پَردهدَریده طَلَبِ میْ رفته
میْ نشسته به بُنِ خُم که چه من مَسْتورم
تو که مَستِ عِنَبی دور شو از مَجْلِسِ ما
که دِلَت را زِ جهان سرد کُند کافورم
چون تَنَم را بِخورَد خاکِ لَحَد چون جُرعه
بر سَرِ چَرخ جَهَد جانْ که نه جسمَم نورم
نِیَم آن شاه که از تَخت به تابوت رَوَم
خالِدینَ اَبَداً شُد رَقَمِ مَنْشورم
اگر آمیختهام هم زِ فَرَح مَمْزوجَم
وَگَر آویختهام همرَسَنِ مَنْصورم
جانِ فرعون نگیرم که دَهان گَنده کُند
جانِ موسیست رَوان در تَنِ هَمچون طورم
هَله خاموش که سَرمَستْ خَموش اولیتَر
من فَغان را چه کُنم نی زِ لَبَش مَهْجورم
شَمسِ تبریز که مشهورتَر از خورشید است
من که همسایهٔ شَمسَمْ چو قَمَر مَشْهورم
یا نَمَکدان کِه دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شِکَنَم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بِکُنم مَعْذورم
بویِ جان هر نَفَسی از لَبِ من میآید
تا شِکایَت نکُند جانْ که زِ جانانْ دورَم
گَر نَهی تو لَبِ خود بر لَبِ منْ مَست شَوی
آزمون کُن که نه کمتر زِ میِ انگورم
ساقیا آب دَرانداز مرا تا گَردن
زان که اندیشه چو زَنبور بُوَد من عورَم
شبْ گَهِ خواب ازین خِرقه بُرون میآیم
صُبح بیدار شَوَم باز دَرو مَحْشورم
هین که دَجّال بِیامَد بِگُشا راهِ مسیح
هین که شُد روزِ قیامَت بِزَن آن ناقورم
گَر به هوش است خِرَد رو جِگَرش را خون کُن
وَرْنه پارهست دِلَم پاره کُن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهُده بر باد دَهَد
ساقی آمد به خَرابیِّ تَنِ مَعْمورم
روز و شب حاملِ میْ گشته که گویی قَدَحَم
بیکَمَر چُست میان بَسته که گویی مورم
سویِ خُم آمده ساغَر که بِکُن تیمارم
خُمْ سَرِ خویش گرفتهست که من رَنجورم
ما همه پَردهدَریده طَلَبِ میْ رفته
میْ نشسته به بُنِ خُم که چه من مَسْتورم
تو که مَستِ عِنَبی دور شو از مَجْلِسِ ما
که دِلَت را زِ جهان سرد کُند کافورم
چون تَنَم را بِخورَد خاکِ لَحَد چون جُرعه
بر سَرِ چَرخ جَهَد جانْ که نه جسمَم نورم
نِیَم آن شاه که از تَخت به تابوت رَوَم
خالِدینَ اَبَداً شُد رَقَمِ مَنْشورم
اگر آمیختهام هم زِ فَرَح مَمْزوجَم
وَگَر آویختهام همرَسَنِ مَنْصورم
جانِ فرعون نگیرم که دَهان گَنده کُند
جانِ موسیست رَوان در تَنِ هَمچون طورم
هَله خاموش که سَرمَستْ خَموش اولیتَر
من فَغان را چه کُنم نی زِ لَبَش مَهْجورم
شَمسِ تبریز که مشهورتَر از خورشید است
من که همسایهٔ شَمسَمْ چو قَمَر مَشْهورم
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.