۳۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۸

تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود

هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود

با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود

هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود

در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود

نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود

جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.