۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹

کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد

گدام زهر بلا درسفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد

فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخاه که همراه هم نمی گردد

هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی
گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد

هزار جلوهٔ دریغ از دلم که خرمن عشق
به خوشه چینی آئینه کم نمی گردد

چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه به شهر عدم نمی گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.