هوش مصنوعی:
این شعر از بیدل دهلوی، بیانگر احساسات عمیق عاشقانه و حسرتهای ناشی از دوری معشوق است. شاعر با استفاده از تصاویر شاعرانه و استعارههای زیبا، حالات درونی خود مانند اضطراب، ناتوانی، حسرت و عشق بیپروا را به تصویر میکشد. او از دوری معشوق و ناتوانی در وصال مینالد و به گذشتهای میاندیشد که آیینهای بیپرده بود. در نهایت، شاعر به این نتیجه میرسد که هستی او چیزی جز اظهار عدم نیست.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عاشقانه و عرفانی است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و تصاویر شاعرانه ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام
یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن میساختیم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزیکه می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرایکثرت صورت واماندگیست
در تماشاگاه وحدت شوخیانداز بود
درخورکسوتکنون خجلتکش رسواییام
عمرها عریانی من پردهدار راز بود
یکگهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سریکاندوخت جمعیت گریبانساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام
یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن میساختیم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزیکه می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرایکثرت صورت واماندگیست
در تماشاگاه وحدت شوخیانداز بود
درخورکسوتکنون خجلتکش رسواییام
عمرها عریانی من پردهدار راز بود
یکگهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سریکاندوخت جمعیت گریبانساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.