۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۴۲

بِبَسته است پَریِّ نهانی‌یی پایم
ز ِبَندِ اوست که من در میانِ غوغایم

زِ کوهِ قافَم من، که غَریبِ اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خُلقْ عَنْقایم

کبوترم چو شود صیدِ چَنگِ بازِ اَجَل
از آن سِپَس پَرِ عَنْقایِ روحْ بُگشایم

زِ آفتابِ خِرَد گر چه پُشتِ من گرم است
برایِ سایه‌نشینان چو خیمه بَرپایم

چو اِبْنِ وَقت بُوَد، دامَنِ پدر گیرد
چه صوفی‌آم که به سودایِ دیّ و فردایم؟

مرا چو پَرده دَرآویختی بَرین دَرگاه
هم از برایِ بَرآویختن نمی‌شایم

زِ لُطفِ توست که از جُغْدی‌اَم بَرآوَرْدی
چو طوطیان زِ کَفِ تو شِکَر هَمی‌خایم

اگر زِ جودِ کَفِ تو به بَحْر راه بَرَم
تمامِ گوهرِ هَستیِّ خویش بِنْمایم

شکارِ دَرک نِیَم من وَرایِ اِدْارکَم
به پایِ وَهْم نِیَم من، درازپَهنایم

سُخَن به جایْ بِمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بِجوی همان جا که من همان جایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.