هوش مصنوعی:
این شعر به موضوعاتی مانند شهرت، قدرت، رنج، جنون، عشق و حقیقت میپردازد. شاعر از دردسرهای شهرت و قدرت سخن میگوید و اشاره میکند که تلاش برای منصب و عزت بیفایده است. همچنین، از خیالات و جنون انسان در پی جاه و مقام انتقاد میکند و به مفاهیمی مانند عشق، حقیقت و عبرتگیری از زندگی اشاره دارد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان زیر 16 سال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از اشارات انتقادی و تلخ ممکن است برای سنین پایین مناسب نباشد.
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.