۴۳۳ بار خوانده شده
دِلْدارِ من در باغْ دی میگشت و میگفت ای چَمَن
صد حورِ خوش داری ولی، بِنْگَر یکی داری چو من؟
گفتم صَلایِ ماجَرا، ما را نمیپُرسی چرا؟
گفتا که پُرسشهایِ ما، بیرون زِ گوش است و دَهَن
گفتم زِ پُرسش تو بِحِل، باری اشارت را مَهِل
گفت از اشارتهایِ دلْ هم جان بِسوزد هم بَدَن
گفتم که چونی در سَفَر؟ گفتا که چون باشد قَمَر؟
سیمینبَر و زَرّینکَمَر، چَشم و چراغِ مَرد و زن
گشتن به گِردِ خود خَطا، اِلّا جَمالِ قُطْب را
او را رَوا باشد رَوا، کو رَهرو است اَنْدَر وَطَن
هم ساربانْ هم اُشتُرانْ مَستَند از آن صاحِب قِران
ای ساربان مَنْزل مَکُن، جُز بر دَرِ آن یارِ من
ای عِشرت و ای نازِ ما، ای اصل و ای آغازِ ما
آخِر چه دانَد رازِ ما، جانِ حَسَن یا بوالْحَسَن؟
ای عشقِ تو در جانِ من، چون آفتابْ اَنْدَر حَمَل
وِیْ صورتَت در چَشمِ من، هَمچون عَقیقْ اَنْدَر یَمَن
چون اوّلین و آخِرین در حَشْر جمع آید، یَقین
از تو نباشد خوبتَر، در جُملهٔ آن اَنْجُمَن
مَجنون چو بینَد مَر تو را، لیلی بَرو کاسِد شود
لیلی چو بیند مَر تو را، گردد چو مَجنون مُمْتَحَن
در جُست و جویِ رویِ تو، در پایِ گُل بَسْ خارها
ای یاسِ منْ گوید هَمی اَنْدَر فِراقَت یاسَمَن
گَر آفتابِ رویِ تو، روزی دِهِ ما نیستی
ذَرّاتِ کَوْنین از طَمَع، کِی باز کردندی دَهَن؟
حیوان چو قُربانی بُوَد، جِسْمَش زِ جانْ فانی بُوَد
پس شَرحههایِ گوشتَش، زنده شود زینْ بابزَن
آتش بگوید شَرحه را، سِرِّ حَیاتاتِ بَقا
کِی رَسته از جانِ فَنا، بر جانِ بیآزارْ زن
نَعره زَنند آن شَرحهها یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
گَر نَعْرهشان این سو رَسَد، نی گَبْر مانَد، نی وَثن
نی تَرس مانَد در دلی، نی پایْ مانَد در گِلی
لَبَّیک لَبَّیک و بلی، میگوی و میرو تا وَطَن
هست این سُخَن را باقییی، در پَردهٔ مشتاقییی
پیدا شود گَر ساقییی ما را کُند بیخویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
صد حورِ خوش داری ولی، بِنْگَر یکی داری چو من؟
گفتم صَلایِ ماجَرا، ما را نمیپُرسی چرا؟
گفتا که پُرسشهایِ ما، بیرون زِ گوش است و دَهَن
گفتم زِ پُرسش تو بِحِل، باری اشارت را مَهِل
گفت از اشارتهایِ دلْ هم جان بِسوزد هم بَدَن
گفتم که چونی در سَفَر؟ گفتا که چون باشد قَمَر؟
سیمینبَر و زَرّینکَمَر، چَشم و چراغِ مَرد و زن
گشتن به گِردِ خود خَطا، اِلّا جَمالِ قُطْب را
او را رَوا باشد رَوا، کو رَهرو است اَنْدَر وَطَن
هم ساربانْ هم اُشتُرانْ مَستَند از آن صاحِب قِران
ای ساربان مَنْزل مَکُن، جُز بر دَرِ آن یارِ من
ای عِشرت و ای نازِ ما، ای اصل و ای آغازِ ما
آخِر چه دانَد رازِ ما، جانِ حَسَن یا بوالْحَسَن؟
ای عشقِ تو در جانِ من، چون آفتابْ اَنْدَر حَمَل
وِیْ صورتَت در چَشمِ من، هَمچون عَقیقْ اَنْدَر یَمَن
چون اوّلین و آخِرین در حَشْر جمع آید، یَقین
از تو نباشد خوبتَر، در جُملهٔ آن اَنْجُمَن
مَجنون چو بینَد مَر تو را، لیلی بَرو کاسِد شود
لیلی چو بیند مَر تو را، گردد چو مَجنون مُمْتَحَن
در جُست و جویِ رویِ تو، در پایِ گُل بَسْ خارها
ای یاسِ منْ گوید هَمی اَنْدَر فِراقَت یاسَمَن
گَر آفتابِ رویِ تو، روزی دِهِ ما نیستی
ذَرّاتِ کَوْنین از طَمَع، کِی باز کردندی دَهَن؟
حیوان چو قُربانی بُوَد، جِسْمَش زِ جانْ فانی بُوَد
پس شَرحههایِ گوشتَش، زنده شود زینْ بابزَن
آتش بگوید شَرحه را، سِرِّ حَیاتاتِ بَقا
کِی رَسته از جانِ فَنا، بر جانِ بیآزارْ زن
نَعره زَنند آن شَرحهها یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
گَر نَعْرهشان این سو رَسَد، نی گَبْر مانَد، نی وَثن
نی تَرس مانَد در دلی، نی پایْ مانَد در گِلی
لَبَّیک لَبَّیک و بلی، میگوی و میرو تا وَطَن
هست این سُخَن را باقییی، در پَردهٔ مشتاقییی
پیدا شود گَر ساقییی ما را کُند بیخویشتن
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.