۶۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۱۶

درین‌ گلشن نه بویی دیدم و نی‌ رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم

گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بی‌رنگی
پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم

ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی
شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم

تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری
تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم

چو صبح از برگ ساز بی‌کسی‌هایم چه می‌پرسی
غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم

خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان
بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم

درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی
چو اشک از چهرهٔ هستی عرق‌واری تراویدم

غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی
به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم

ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی
لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم

مرا از وهم عقبا سخت می‌ترسانی ای واعظ
به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم

ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه می‌پرسی
اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم

خموشی در فضای دل صفا می‌پرورد بیدل
غباری داشت گفت‌وگو نفس در خویش دزدیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.