۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۵۹

در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم

طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم

بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم

نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم

چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم

سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم

بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم

نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم

شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد
اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم

گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم

جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.