۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۹

سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من
عقدهٔ دل‌گشت آخر آرمیدنهای من

آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست
درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من

صد بیابان آرزو بی‌جستجو طی می‌شود
تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من

آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم
رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من

از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام
گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من

عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز
دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من

از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز
می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من

جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد
اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من

بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گدا‌خت
چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من

وحشتم غیر از کلاه بی‌نشانی نشکند
دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من

همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب
تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من

وحشتم فال‌گرفتاریست بیدل همچو موج
نیست بی‌ایجاد دام از خود رمیدنهای من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.