۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۳

چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش
که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش

فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او
رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش

به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم
که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش

بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند
که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش

چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم
به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.