۴۵۶ بار خوانده شده

بخش ۷ - حکایت بازرگان و جواهرساز چنگنواز

پس از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم و فرج را از ناشایست بازداشت، و از هوای زنان اعراض کلی کردم. و زبان را از دروغ و نمامی و سخنانی که ازو مضرتی تواند زاد، چون فحش و بهتان و غیبت و تهمت. بسته گردانید. و از ایذای مردمان و دوستی دنیا و جادوی و دیگر منکرات پرهیز واجب دیدم، و تمنی رنج غیر از دل دور انداختم، و در معنی بعث و قیامت و ثواب و عقاب بر سبیل افترا چیزی نگفتم. و از بدان ببریدم وبنیکان پیوستم. و رفیق خویش صلاح را عفاف را ساختم که هیچ یار و قرین چون صلاح نیست ,وکسب آن , آن جای که همت بتوفیق آسمانی پیوسته باشد و آراسته , آسان باشد و زود دست دهد و بهیچ انفاق کم نیاید. و اگر در استعمال بود کهن نگردد , بل هر روز زیاد ت نظام و طراوت پذیرد , و از پادشاهان در استدن آن بیمی صورت نبندد , و آب و آتش ودد و سباع و دیگر موذیات را در اثر ممکن نگردد؛ و اگر کسی ازان اعراض نماید و حلاوت عاجل او را از کسب خیرات و ادخار حسنات باز داردو مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند همچنان باشد که:
آن بازرگان که جواهر بسیار داشت و مردی را بصد دینار در روزی مزدور گرفت برای سفته کردن آن. مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید , بهتر سوی آن نگریست. سفته کردن آن. بازرگان پرسید که: دانی زد؟ گفت: دانم؛و دران مهارتی داشت. فرمود که: بسرای. برگرفت و سماع خوش آغاز کرد. بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت. چون روز بآخر رسید اجرت بخواست. هر چند بازرگان گفت که: جواهر برقرار است , کار ناکرده مزد نیاید , مفید نبود. در لجاج آمد و گفت: مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. بازرگان بضرورت از عهده بیرون آمد و متحیر بماند: روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و موونت باقی.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶
گوهر بعدی:بخش ۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.