هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از عشق و نور سخن میگوید و از تأثیرات مثبت آن بر طبیعت و زندگی انسان صحبت میکند. شاعر از چراغ، خورشید، گلها و میوهها به عنوان نمادهایی از زندگی و عشق استفاده میکند و تأکید میکند که عشق و نور میتوانند جهان را دگرگون کنند. همچنین، شاعر به رابطهی عاشقانه و تأثیر آن بر روح و جسم اشاره میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم و استعارههای بهکار رفته در متن نیاز به تجربهی زندگی و درک بالاتری از روابط انسانی دارند.
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مَرو ای چراغِ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بِشْکَفَد از درونِ هر خار
صد نَرگس و یاسَمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گُلِ تَر، هزار گُلْشَن
جانِ شب را تو چون چراغی
یا جانِ چراغ را چو روغن
ای روزَنِ خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بَسته را چو روزَن
ای جوشَن را چو دستِ داوود
یا رُستمِ جنگ را چو جوشَن
خورشید پِیِ تو غَرقِ آتش
وَزْبَهرِ تو ساخت، ماهْ خَرمَن
نَسْتانَد هیچ کَس به جُز تو
تاوانِ بهار را زِ بَهمَن
از شوقِ تو باغ و راغْ در جوش
وَزْعشقِ تو گُل، دَریده دامَن
ای دوست مرا چو سَر تو باشی
من غَم نخورم، زِوامْ کردن
روزی که گُذَر کُنی به بازار
هم مَرد رَوَد زِ خویش و هم زَن
وان شب که صَبوحِ او تو باشی
هم روح بُوَد خَراب و هم تَن
تُرکی کُند آن صَبوح و گوید
با هِنْدویِ شبْ به خشم، سَنْ سَن
ترکیت بِهْ از خَراجِ بُلغار
هر سَن سَنِ تو هزار رَه زَن
گفتی که خَموش، من خَموشَم
گَر زان که نیاریاَم به گُفتن
وَرْ گوشِ رَبابِ دل بِپیچی
در گفت آیَم که، تَن تَنَنْ تَن
خاکی بودم خَموش و ساکِن
مَستم کردی به هست کردن
هستی بِگُذارم و شَوَم خاک
تا هست کُنی، مرا دِگَر فَن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پِیِ اَنْصِتُوش اَلْکَن
تا زنده شود هزار چون من
تا بِشْکَفَد از درونِ هر خار
صد نَرگس و یاسَمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گُلِ تَر، هزار گُلْشَن
جانِ شب را تو چون چراغی
یا جانِ چراغ را چو روغن
ای روزَنِ خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بَسته را چو روزَن
ای جوشَن را چو دستِ داوود
یا رُستمِ جنگ را چو جوشَن
خورشید پِیِ تو غَرقِ آتش
وَزْبَهرِ تو ساخت، ماهْ خَرمَن
نَسْتانَد هیچ کَس به جُز تو
تاوانِ بهار را زِ بَهمَن
از شوقِ تو باغ و راغْ در جوش
وَزْعشقِ تو گُل، دَریده دامَن
ای دوست مرا چو سَر تو باشی
من غَم نخورم، زِوامْ کردن
روزی که گُذَر کُنی به بازار
هم مَرد رَوَد زِ خویش و هم زَن
وان شب که صَبوحِ او تو باشی
هم روح بُوَد خَراب و هم تَن
تُرکی کُند آن صَبوح و گوید
با هِنْدویِ شبْ به خشم، سَنْ سَن
ترکیت بِهْ از خَراجِ بُلغار
هر سَن سَنِ تو هزار رَه زَن
گفتی که خَموش، من خَموشَم
گَر زان که نیاریاَم به گُفتن
وَرْ گوشِ رَبابِ دل بِپیچی
در گفت آیَم که، تَن تَنَنْ تَن
خاکی بودم خَموش و ساکِن
مَستم کردی به هست کردن
هستی بِگُذارم و شَوَم خاک
تا هست کُنی، مرا دِگَر فَن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پِیِ اَنْصِتُوش اَلْکَن
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.