۲۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸

دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم

این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم

زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم

کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم

جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان‌ بین دارم

جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم

منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم

خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم

در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم

جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم

تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم

کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین‌ دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.