۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۴۲

من زِ گوشِ او بِدُزدم حَلْقهٔ دیگر نَهان
تا نداند چَشمِ دشمن، وَرْ بِدانَد گو بِدان

بر رُخَم خَطّی نِبِشت و من نَهان می‌داشتم
زین سِپَس پنهان ندارم، هر کِه خوانَد گو بِخوان

طوقِ زَرِّ عشقِ او هم لایِقِ این گَردن است
بِشْکَند از طوقِ عشقَش گَردنِ گَردن کَشان

کوسِ مَحمودی همه بر اُشْتُرِ مَحمود باد
بارِ دل هم دل کَشَد، مَحْرَم کجا باشد زبان؟

آینه‌‌یْ آهن دلی باید که تا زَخْمَش کَشَد
زَخْمِ آیینه نباشد دَرخورِ آیینه دان

لیک رویِ دوست بینی،‌ بی‌خَبَر باشی زِ زَخْم
چون زنانِ مصر‌ بی‌خود در جَمالِ یوسُفان

صد هزاران حُسنِ یوسُف، در جَمالِ رویِ کیست؟
شَمسِ تبریزیِّ ما، آن خوش نِشینِ خوش نِشان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.