۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۴۷

سویِ بیمارانِ خود شُد، شاهِ مَهْ رویانِ من
گفت ای رُخ‌‌‌‌های زَرّ و زَعفَرانِسْتانِ من

زَعفَرانِسْتانِ خود را آب خواهم داد، آب
زَعفَران را گُل کُنم از چَشمهٔ حیوانِ من

زَرد و سُرخ و خار و گُل در حُکْم و در فَرمانِ ماست
سَر مَنِهْ جُز بر خَطِ فَرمانِ من، فَرمانِ من

ماه رویانِ جهان از حُسنِ ما دُزدند حُسن
ذَرّه‌‌یی دُزدیده‌اند از حُسن و از اِحْسانِ من

عاقِبَت آن ماه رویانْ کاه رویان می‌شوند
حالِ دُزدان این بُوَد در حَضرتِ سُلطانِ من

روز شُد ای خاکیان دُزدیده‌‌‌ها را رَد کنید
خاک را مُلْک از کجا؟ حُسن از کجا؟ ای جانِ من

شب چو شُد خورشیدْ غایب، اَخْتَران لافی زَنَند
زُهره گوید آنِ من دان، ماه گوید آنِ من

مُشتری از کیسه زَرِّ جَعفری بیرون کُند
با زُحَلْ مِرّیخ گوید خَنجَرِ بُرّانِ من

وان عُطارِد صَدْر گیرد که مَنَم صَدْرُالصُّدور
چَرخ‌‌‌ها مُلْکِ من است و بُرج‌‌‌ها اَرْکانِ من

آفتاب از سویِ مشرقْ صُبح دَم لشکر کَشد
گوید ای دُزدان کجا رفتید؟ اینک آنِ من

زَهرهٔ زُهره دَرید و ماه را گَردن شِکَست
شُد عُطارِد خُشک و بارِد با رُخِ رَخشانِ من

کارِ مِرّیخ و زُحَل از نورِ ماهَم دَرشِکَست
مُشتری مُفْلِس بَرآمَد کآه، شُد هَمیانِ من

چون یکی میدان دَوانید آفتاب، آمد نِدا
هان و هان ای‌ بی‌اَدَب، بیرون شو از میدانِ من

آفتابِ آفتابَم، آفتابا تو بُرو
در چَهِ مَغرب فرو رو، باش در زندانِ من

وَقتِ صُبح از گورِ مشرقْ سَر بَرآر و زنده شو
مُنْکِرانِ حَشْر را آگَهْ کُن از بُرهانِ من

عیدِ هر کَس آن مَهی باشد که او قُربانِ اوست
عیدِ تو ماهِ من آمد، ای شُده قُربانِ من

شَمس تبریزی چو تافت از بُرجِ لا شَرْقیَّةٍ
تابِ ذاتِ او بُرون شُد از حَد و اِمْکانِ من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.