۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۱

تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم
کو دیر محبت که به دریای دل افتم

کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت
بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم

آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس
بی فایده در دامگه آب و گل افتم

مستی ز من آموز که چون شعلهٔ مرهم
از داغ جگر خیزم و در خون دل افتم

کو انجمن قرب که تا بال گشایم
پر سوخته پیرامن شمع چگل افتم

عرفی که گمان داشت که از وادی اسلام
باز آیم و در سجدهٔ بت منفعل افتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.