۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۱

عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست
این چنین سرچشمه ای در جان جاویدان ماست

گنج عشق او که در عالم نمی گنجد همه
از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست

جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است
تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست

نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست

هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس
زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست

در سماع عاشقان آن ماه چرخی می زند
خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست

هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته
نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.