۲۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۱

هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست

دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست

جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست

ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست

آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست

هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست

طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست

من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست

خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست

مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست

عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.