۲۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۱

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است
نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است
تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند
ای خوشا وقت کسی کز این و آن وارسته است

عشق سرمست است و رندان تندرست ازذوق او
عقل مخمور است و دور از عاشقان دلخسته است

عقل اگر بینی بگیرش زود نزد ما بیار
زآنکه او از بندگی شاه رندان خسته است

زاهد رعنا اگر اظهار و جدی می کند
از کرم عیبش مکن کز خود به خود وابسته است

نعمة الله خم می مستانه می نوشد به ذوق
ساغر و پیمانهٔ ما را به هم بشکسته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.