۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۸

همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر او جان است

کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویرانست

عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است

زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است

جام گیتی نمای دیدهٔ من
روشن از نور روی جانان است

هرچه بینی به دیدهٔ معنی
نظری کن که عین این آن است

بزم عشقست و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.