۲۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۳

عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت

قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت

شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت

زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت

سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت

بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.