۲۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۵

نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت

سید ما بندهٔ خاص خداست
گوییا شد از جهان آزاد و رفت

قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت

تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت

برقعه ای از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت

چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت

کل شیئی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت

نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.