۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۴

تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما
مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت

موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد
اختیاری نیست ما را کی بود بر ما گرفت

عاشق مستیم اگر گفتیم اناالحق دور نیست
مرد عاقل کی گنه بر عاشق شیدا گرفت

در خرابات مغان خوش گوشه ای بگرفته ایم
گر بقا خواهی همین جا بایدت مأوا گرفت

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
لاجرم آب وجود ما همه دریا گرفت

هر کسی دستی زده بر دامن صاحبدلی
نعمت الله دامن یکتای بی همتا گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.