۲۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۶

نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت

سوخته می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت

عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت

ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت

مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت

تا به دست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.