۲۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۵

بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمهٔ حیوان بود

کنج دل گنجینهٔ معمور اوست
گرچه دل کاشانهٔ ویران بود

دُرد درد عشق او را نوش کن
زانکه دُرد درد او پنهان بود

جان چه باشد تا سخن گوید ز جان
هر کسی کو عاشق جانان بود

نور چشم است از همه پیداتر است
تا نپنداری که او پنهان بود

گر که بینی دست او را بوسه ده
زانکه دست او از آن دستان بود

نعمت الله مست و جام می به دست
این چنین رندی مرا مهمان بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.