۲۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۶

جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود

چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود

آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود

دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود

دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود

نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.