۲۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۵

پردهٔ دیدهٔ من نقش خیالت دارد
دل شوریدهٔ من شوق وصالت دارد

هر کجا ماه رخی در نظرم می آید
نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد

بینوائی که گدای سر کوی تو بود
بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد

جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
از چنین بندگ ای بنده خجالت دارد

ساقیا ساغر می ده که لبم بی لب جام
به سر جملهٔ مستان که سلامت دارد

برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
توچه دانی که دل از عشق چه حالت دارد

نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان
روح بخشد چه نصیبی ز زلالت دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.