۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۳۸

از زَنگْ لشکر آمد، بر قَلْبِ لشکرَش زن
ای سَرفَراز مَردی، مَردانه بر سَرَش زن

چون آتش آر حَمله، کو هیزُم است جُمله
از آتشِ دلِ خود، در خُشک و در تَرَش زن

گَر بَحْر با تو کوشَد، در کین تو بِجوشد
آتش کُن آبِ او را، در دُرّ و گوهَرَش زن

هر تیر کَزْ تو پَرَّد، هفت آسْمان بِدَرَّد
ای قابِ قوس، تیری بر پُشتِ اِسْپَرَش زن

هر کَس که‌‌ بی‌سَر آید، تو دستْ بر سَرَش نِهْ
وان کَس که باسَر آید، تو زَخمِ خَنْجَرَش زن

جانی که بَرفُروزَد، در عشقِ تو بِسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوضِ کوثَرَش زن

از لَعْلِ میْ‌فُروشَت، سَرمَست کُن جهان را
بِسْتان زِ زُهره چَنگَش، بر جام و ساغَرَش زن

ای شَمسِ حَقِّ تبریز هر کَس که مُنْکِر آید
از جَذبِ نورِ ایمان، در جانِ کافَرَش زن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.