۲۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳۷

بحر در جوش است و جانم درخروش
عقل می گوید که راز خود بپوش

عاقلی می خورد و عقل از دست رفت
اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش

تا ننوشی می ندانی ذوق می
ذوق می ، می بایدت می را بنوش

خم می در جوش و ساقی در حضور
در سرای ما و ما در جست و جوش

ساقی ما خرقه می شویدبه می
آفرین بر دست او و شستشوش

در خرابات مغان مست و خراب
می کشندم چون سبو رندان به دوش

سید مستان چو می گوید سخن
عاشقانه گوش کن یک دم خموش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.