۲۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۴۵

دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش

در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش

کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش

آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش

شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش

هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش

نور چشم نعمت الله دیده ام
روشنست از نور مه سیمای خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.