۲۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۲

پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش

چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش

دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی
اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش

اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی
ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فروخوانش

اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را
به جان جملهٔ رندان که می خواهند رندانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.