۲۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۱

چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش

بیاور دُردی دردش که آن صاف دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش

دلم گنجینهٔ عشقست و خوش گنجی در او پنهان
چنین گنجی اگر جوئی بود درکنج ویرانش

من ازذوق این سخن گفتم تو هم بشنو به ذوق از من
بیا و قول مستانه روان مستانه می خوانش

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
سر ما و آستان او ، دست ما و دامانش

اگر تو آبرو جوئی بیا با من دمی بنشین
که دریائیست بحر ما که پیدا نیست پایانش

حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.