۲۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۴۱

عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم

دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم

عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم

عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم

عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم

سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم

نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.