۲۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

دل در آن زلف پرشکن بستیم
لاجرم توبه باز بشکستیم

مدتی عقل درد سر می داد
عشق آمد ز عقل وارستیم

خلوت دیده را صفا دادیم
با خیال نگار بنشستیم

ما ز خود فانی و به او باقی
ما به خود نیست و به او هستیم

جان ما راست ذوق پیوسته
جان به جانان خویش پیوستیم

عقل مخمور را چه کار اینجا
ما حریفان رند سرمستیم

بندگانه به خدمت سید
کمری بر میان جان بستیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.