۳۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۰۹

ای تو پناهِ همه روزِ مِحَن
بازسِپُردم به تو من خویشتن

قُلْزُمِ مِهْری که کِناریش نیست
قَطرهٔ آن اُلْفتِ مَرد است و زن

شیر دَهَد شیر به اَطْفالِ خویش
شاه بگوید به گدا کیمْسَن

بلکه شود آتش دایه‌یْ خَلیل
سُرمهٔ یعقوب شود پیرهَن

نور بُد و شُد بَصَر از آفتاب
آب بِنوشَد زِ ثَری یاسَمَن

بلکه کَشَد از بُتِ سنگین غذا
با همه کُفرش به عبادتْ شَمَن

قَهر کُند دایگی از لُطفِ تو
زَهر دَهَد دایه چو آری تو فَن

گردد ابریشمْ بر کِرمْ گور
حُلّه شود بر تَنِ مؤمنْ کَفَن

بس کُن ازین شَرح و خَمُش کُن که تا
بُلبُلِ جانْ خُطبه کُند بر فَنَن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.