۲۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۸۸

پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته

بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته

مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته

برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته

آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته

این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته

نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.