۲۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۰

حزنی آمد به نزدم صبحگاه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه

در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه

رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه

سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه

راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه

در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه

بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.