هوش مصنوعی: این شعر عاشقانه و عرفانی، بیانگر احساسات عمیق شاعر نسبت به معشوق و عشق الهی است. شاعر از فراق و هجران معشوق شکایت می‌کند و از عشق و وصال او سخن می‌گوید. در این شعر، مفاهیمی مانند عشق، فراق، وصال، و عرفان به زیبایی بیان شده‌اند.
رده سنی: 16+ این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه‌ی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و تشبیهات پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوان‌تر دشوار باشد.

غزل شمارهٔ ۲۱۶۸

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یارِ غاری تو؟
دَرونِ باغِ عشقِ ما، درختِ پایداری تو؟

اَیا شیرِ خدا آخِر بِفَرمودی به صید اَنْدَر
که خَهْ مَر آهویِ ما را، چو آهو خوش شکاری تو

شِکُفته داشتی چون گُلْ دل و جانم، دِلاراما
کُنونَم خود نمی‌گویی کَزان گُلْزارْ خاری تو

زِنازی کَزْ تو در سَر بُد، تَهی کرد از دِماغَم غَم
مرا زِنهار از هَجْرت، که بَس بی‌زینهاری تو

چو فَتوی داد عشقِ تو به خونِ من، نمی‌دانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگینْ دل نِگاری تو!

اَیا اومید در دستم عَصایِ موسَوی بودی
زِهِجْرانِ چو فرعونَش کُنون جان در، چو ماری تو

چو از اَفْلاک نورانیْ وصالِ شاه، اُفتادی
چو آدم اَنْدَرین پَستی دَرین اقلیمِ ناری تو

کنارِ وصلْ در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کِنار از اشکْ پُر کُن تو، چو از شَهْ بَرکناری تو

الا ای مو، سِیَه پوشی به هنگامِ طَرَب، وان گَهْ
سپیدت جامه باشد چون دَرین غَمْ سوگواری تو

به نَظْم و نَثْر عُذرِ من سَمَر شُد در جهان اکنون
که یک عُذرم نَپَذْرُفتی، چگونه خوش عِذاری تو

تو ای جان سنگِ خارایی، که از آبِ حَیاتِ او
جُدا گشتیّ و مَحْرومیّ و آن گَهْ بَرقَراری تو

رَمیدَسْتی ازین قالَب، وَلیکِن عُلْقه‌یی داری
کَزان بَحْرِ کَرَم در گوشْ دُرِّ شاهواری تو

دَرین اومیدِ پَژمُرده، بِپَژمُردی چو باغ از دِیْ
زِ دِیْ بُگْذر، سَبُک بَرپَر، که جانِ آن بهاری تو

بُخارایِ جهانِ جان، که مَعْدن گاهِ عِلْم آن است
سَفَر کُن جانِ باعِزَّت، که نی جانِ بُخاری تو

مَزَن فالِ بَدی، زیرا به فالِ سَعْد وصل آید
مگو دورَم زِ شاهِ خود، که نیک اَنْدَر جِواری تو

چو دانستی که دیوانه شُدی، عقل است این دانش
چو می‌دانی که تو مَستی، پس اکنونْ هوشیاری تو

هزاران شُکر آن شَهْ را، که فَرزین بَندِ او گشتی
هزاران مِنَّت آن میْ را، که از وِیْ در خُماری تو

همه فَخْر و همه دولت، برایِ شاه می‌زیبَد
چرا در قیدِ فَخْری تو؟ چرا دربَندِ عاری تو؟

فِراقِ من شُده فَربه زِ خونِ تو که خورْد ای دل
چرا قُربان شُدی ای دل، چو شیشاکِ نِزاری تو

چو سُرنایی تو نُه چَشم از برایِ انتظارِ لب
چو آن لب را نمی‌بینی، دَران پَرده چه زاری تو

چو دَف از ضَربَتِ هَجْرت، چو چَنْبَر گشت پُشتِ من
چرا بر دستْ این دلْ هم مثالِ دَف نداری تو

هزاران مِنَّتَت بر جان، زِعشقِ شاهْ شَمسُ الدّین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حَق گُزاری تو

اَلا ای شاهِ تبریزم، دَرین دریایِ خون ریزم
چه باشد گَر چو موسی گَرد از دریا بَرآری تو

اَیا خوبیّ و لُطفِ شَهْ، شِمُردم رَمزَکی از تو
شِمُردن از کجا تانم؟ که بی‌حَدّ و شُماری تو
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۴
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.