۸۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۷۴

ای یارِ قَلَنْدَردل، دِلْتَنگ چرایی تو؟
از جُغد چه اندیشی؟ چون جانِ هُمایی تو

بُخْرام چُنین نازان، در حَلقهٔ جانْبازان
ای رفته بُرون از جا، آخِر به کجایی تو؟

داده‌‌ست زِ کانِ تو لَعْلِ تو نشانی‌ها
آن گوهرِ جانی را، آخِر نَنِمایی تو؟

بَس خوب و لَطیفی تو، بَس چُست و ظَریفی تو
بَس ماهْ لِقایی تو، آخِر چه بَلایی تو

ای از فَر و زیبایی، وَزْ خوبی و رَعنایی
جانْ حَلقه به گوشِ تو، در حَلقه نیایی تو؟

ای بَنده قَمَر پیشَت، جان بَسته کَمَر پیشَت
از بَهرِ گُشادِ ما، دَربَند قَبایی تو

از دل چو بِبُردی غَم، دل گشت چو جامِ جَم
وین جام شود تابان، ای جان چو بَرآیی تو

هر روز بَرآیی تو، با زیب و فَر آیی تو
در مَجْلِسِ سَرمَستان باشور و شَر آیی تو

شَمسُ الْحَقِ تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مَکُن ما را چون دیدهٔ مایی تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.