۲۹۹ بار خوانده شده
دل و جان را طَرَبگاه و مُقام او
شرابِ خُمِّ بیچون را قِوام او
همه عالَم دَهانْ خُشکاَند و تشنه
غذایِ جُمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وِیْ
که گندم را دَهَد آب از غَمام او
عَدَم چون اژدَهایِ فِتْنه جویان
بِبَسته فِتْنه را حَلْق و مَسام او
سِزایِ صد عِتاب و صد عذابیم
کَشیده از سِزایِ ما لِگام او
زِ حِلْمِ او جهان گُستاخ گشته
که گویی ما شَهانیم و غُلام او
برایِ مَغزِ مَخْمورانِ عشقش
بِجوشیده به دستِ خود مُدام او
کَشیده گوشِ هُشیاران به مَستی
زِهی اِقْبال و بَختِ مُسْتَدام او
پَیَمبر را چو پَرده کرده در پیش
پَسِ آن پَرده میگوید پیام او
نکرده بندگانْ او را سَلامی
بر ایشان کرده از اوَّل سلام او
چه باشد گَر شبی را زنده داری
به عشق او؟ که آرَد صُبح و شام او
وَگَر خامی کُنی، غافل بِخُسپی
بِنَگْذارد تو را ای دوست خام او
زِ خُردی تا کُنون بَس جا بِخُفتی
کَشانیدَت زِ پَستی تا به بام او
زِ خاکی تا به چالاکی کَشیدَت
بِدادَت دانش و ناموس و نام او
مَقاماتِ نواَت خواهد نِمودن
که تا خاصَت کُند زِانْعامِ عام او
به خُردی هم زِمَکْتَب میجَهیدی
چه نَرمَت کرد و پابَرجا و رام او
به خاکیّ و نباتیّ و به نُطفه
سِتیزیدی، دَرآوَرْدَت به دام او
زِچندین رَه به مِهْمانیْت آوَرْد
نیاوَرْدت برایِ انتقام او
به وَقتِ دَرد میدانی که او اوست
به خاکی میدَهَد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نِمایَند
چو بویِ خود فرستد در مَشام او
سُخَنها بانگِ زنبوران نِمایَد
چو اَنْدَر گوشِ ما گوید کَلام او
نِمایَد چَرخْ بیتُ الْعَنکبوتی
چو بِنْمایَد مَقامِ بیمَقام او
همه عالَم گرفتهست آفتابی
زِهی کوری که میگوید کدام او؟
چو دَرمانَد نگوید او جُز اورا
چو بِجْهَد هر خَسی را کرده نام او
شکنجه بایَدَش زیرا که دُزد است
مُقِّر نایَد به نرمیّ و به کام او
تو باری دُزدِ خود را سیخ میزَن
چو میدانی که دُزدیدهست جام او
به یاریهایِ شَمسُ الدّینِ تبریز
شود بَسْ مُسْتَخَفّ و مُسْتَهام او
خَمُش از پارسی، تازی بگویم
فُؤادٌ ما تُسَلّیهِ الْمُدامُ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
شرابِ خُمِّ بیچون را قِوام او
همه عالَم دَهانْ خُشکاَند و تشنه
غذایِ جُمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وِیْ
که گندم را دَهَد آب از غَمام او
عَدَم چون اژدَهایِ فِتْنه جویان
بِبَسته فِتْنه را حَلْق و مَسام او
سِزایِ صد عِتاب و صد عذابیم
کَشیده از سِزایِ ما لِگام او
زِ حِلْمِ او جهان گُستاخ گشته
که گویی ما شَهانیم و غُلام او
برایِ مَغزِ مَخْمورانِ عشقش
بِجوشیده به دستِ خود مُدام او
کَشیده گوشِ هُشیاران به مَستی
زِهی اِقْبال و بَختِ مُسْتَدام او
پَیَمبر را چو پَرده کرده در پیش
پَسِ آن پَرده میگوید پیام او
نکرده بندگانْ او را سَلامی
بر ایشان کرده از اوَّل سلام او
چه باشد گَر شبی را زنده داری
به عشق او؟ که آرَد صُبح و شام او
وَگَر خامی کُنی، غافل بِخُسپی
بِنَگْذارد تو را ای دوست خام او
زِ خُردی تا کُنون بَس جا بِخُفتی
کَشانیدَت زِ پَستی تا به بام او
زِ خاکی تا به چالاکی کَشیدَت
بِدادَت دانش و ناموس و نام او
مَقاماتِ نواَت خواهد نِمودن
که تا خاصَت کُند زِانْعامِ عام او
به خُردی هم زِمَکْتَب میجَهیدی
چه نَرمَت کرد و پابَرجا و رام او
به خاکیّ و نباتیّ و به نُطفه
سِتیزیدی، دَرآوَرْدَت به دام او
زِچندین رَه به مِهْمانیْت آوَرْد
نیاوَرْدت برایِ انتقام او
به وَقتِ دَرد میدانی که او اوست
به خاکی میدَهَد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نِمایَند
چو بویِ خود فرستد در مَشام او
سُخَنها بانگِ زنبوران نِمایَد
چو اَنْدَر گوشِ ما گوید کَلام او
نِمایَد چَرخْ بیتُ الْعَنکبوتی
چو بِنْمایَد مَقامِ بیمَقام او
همه عالَم گرفتهست آفتابی
زِهی کوری که میگوید کدام او؟
چو دَرمانَد نگوید او جُز اورا
چو بِجْهَد هر خَسی را کرده نام او
شکنجه بایَدَش زیرا که دُزد است
مُقِّر نایَد به نرمیّ و به کام او
تو باری دُزدِ خود را سیخ میزَن
چو میدانی که دُزدیدهست جام او
به یاریهایِ شَمسُ الدّینِ تبریز
شود بَسْ مُسْتَخَفّ و مُسْتَهام او
خَمُش از پارسی، تازی بگویم
فُؤادٌ ما تُسَلّیهِ الْمُدامُ
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.