هوش مصنوعی:
این متن داستان مجنون و عشق او به لیلی را روایت میکند که به خاطر عشقش همه چیز را رها کرده و در کوه و صحرا زندگی میکند. در یکی از روزها، مجنون آهویی را در دام میبیند اما به دلیل شباهت چشمهای آهو به چشمهای لیلی، او را آزاد میکند و بیان میکند که در راه عشق جفا روا نیست. سپس متن به موضوع عشق الهی و انتقاد از عشق دنیوی میپردازد و اشاره میکند که اگر کسی به دنبال لذتهای دنیوی باشد، در واقع بتپرست است نه خداپرست.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم انتزاعی ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسال قابل درک نباشد.
فی تحقیق العشق
آن شنیدی که در عرب مجنون
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:در صفت ابلهان گوید
گوهر بعدی:التمثّل فیالانسان و عمله
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.